پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

اسباب کشی+جوونه زدن هشتمین مروارید نازت....در 16 ماهگی

16 ماه شدنت مباررررررررررررررررک عمرم...         واماااااااااااااا......................   قرار بود بعد اون زلزله ی خفنی  که رخ داد، از اونجایی که خونمون کلی ترک های بدی برداشته بود و بعد بارندگی سقفشم دچار مشکل شده بود مثلا" یه جورایی تازه سازم بود، گفتیم بهتره هرچه سریعتر خونه رو عوض کنیم .ولی پیدا کردن خونه اونم توی سراوان واقعا" مشکله .خدا رو شکر بالأخره بعد کلی پرس وجو یه خونه ایی پیدا شد واسباب کشی کردیم.     واما پرنیا جون فقط دلش می خواست بغل مامی باشه، و واسه ی همین کمی اذیت شدیم .طفلکی بابا صادق حسابی اذیت شد و منم نمی تونستم زیاد کمکش کنم .تا ای...
2 آذر 1392

مسافرت مشهد مقدس

  واما..... واسه ی دومین بار ،دختر گلم  به پابوس امام رضا  رفت .       این دفعه بزرگتر شدی و شب اولی که رفتیم حرم ،از دیدن چراغونی های صحن ها و از اونجایی که عاشق آب هستی ،  با دیدن حوض های پر از آب با فواره هاش کلی هیجان زده شده بودی و بلند اشاره می کردی با دستات،  صدا میزدی؛ آبه آبه ،  برق برق   . آره گلم، خلاصه که واسه ی ما هم چه صفایی داشت. توی صحن، با اون هوای محشر و شنیدن دعای کمیل و این که بعد مدتها تنهایی تو غربت کسی  هم  رو نداشته باشی و جایی هم واسه  ی تفریح نداشته باشی با دیدن این صحنه ها دلت می خواد بال در بیاری، چه برسه به دختر گلم که حسابی تنهاس...
2 آبان 1392

چهارده ماهگی

سلام دخترنازنینم ....چهارده ماه شدنت مبارک.....این چند وقت حسابی سر مامی جونت شلوغ بود آخه قراره بازدیدکننده واسمون بیاد و باید یه سری آمار هست که جمع و جور کنیم تا همه چیز اوکی باشه.واسه همین از شیفت که میومدم خونه حسابی خسته بودم و حس بازی کردن باهات نبود ولی بازم تموم سعی خودم رو می کردم تا جایی که بتونم  با همدیگه بازی کنیم..     واسه ی همین یه روز با  یکی ازهمکارام تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون واسه ی تفریح...   و اینم یه شکار لحظه   این روزا حسابی حال و هوات عوض شده اومدیم مرخصی از دیدن خانواده پدری و مادری حسابی ذوق زده شدی اولش کمی غریبگی می کردی و به همه اخم می کردی و بعد خودتم خندت می ...
1 مهر 1392
1